کد مطلب:222982 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:685

چشمه چشمان دریایی
چشمه چشمان دریایی

از كوچه پس كوچه های خاك آلود شهر گذشت. به راهی افتاد كه نه كوچه بود و نه خیابان. سنگفرش بود. شیب آن هر رهروی را خسته می كرد و به نفس نفس می انداخت. راهش به سوی منزل حاج معاویه ارجانی بود.

به جایی رسید كه كوچه باز و گشاد می شد و پهنا می گرفت. در سمت جنوبی آن درب چوبی پهن و زمخت و بلندی ، محكم بر دیوار سنگی قطوری چسبیده بود. منبت كاری سطح لته های آن حكایت از اعیانی بودن خانه داشت.

كوبه در را بر شكم طبله كرده گل میخِ آن كوبید. صدایی از درون برخاست:

ـ ( كیستی ؟ )

ـ ( در راه مانده ای نا آشنا. )

ـ ( به دیدن حاج ارجانی گشاده دست و نیك رأی ! )

صدای قدمهایی از پشت در شنیده شد. یكی از لته های در به آرامی باز شد و مردی سیه چرده در آستانهٌ آن رخ نمود. میهمان را در یك نگاه برانداز كرد و پا پس كشید و همراه او وارد خانه شد.

از راهروهای سنگی حیاط گذر كردند. سایه روشنی از زیبایی گلهای رنگارنگ بر گسترهٌ حیاط چتر انداخته بود. دو مرد از پلكانهای مرمری بالا رفته و وارد ایوان شدند. جلو نظر ایوان باغ مشجر سرسبزی یله داده بود.

در ایوان مردی چهار شانه و عبا پوش و تسبیح به دست بر مخده ای وا لمیده بود. به احترامش برخاست و با او معانقه و مصافحه نمود. تعارفش كرد و به اشاره چشم به غلام دستور داد تا میوه و شربت و آب بیاورد.

ـ ( صفا آوردی . چه خبر؟ چه حال؟ از خودت، از روزگار؟ )

سرش را لحظه ای پایین انداخت و چیزی نگفت.

ـ ( شرم نكن فرزندم. من پیرمردی هستم كه هشتاد بهار و زمستان را به بازرگانی و تجارت در چین و هند و شام و مصر و ارمنستان و آذربایجان و خوارزم و خراسان مشغول بودم و خوش دارم كه در این آخرین روزهای عمر، دستگیر برادران دینی خود باشم. )

ـ ( آخر من مسلمان نیستم. پس نمی توانم ... )

ـ ( تو هم انسانی و از شأن مسلمانی به دور است به همنوع خود یاری نكند! )

ـ ( فرید هستم و جواهر فروشی بودم در شهر استخر... )

...و قصهٌ پر غصهٌ زندگی را با اشك و آه باز گفت. گریه بیخ گلوی پیرمرد را چسبیده و از را به هق هق انداخت. فرید داشت در تالابی از اندوه تن شویه می كرد. وضع و حالت او، چون خاری بر دل معاویه می خلید و دلش را زخمی می كرد.

هق هق لرزان پیرمرد با سنگینی بالا آمد. نمی كه از گوشه چشمانش نیش زده بود، پای دیدگانش را نمور كرده بود. از لای لبهای لرزانش زمزمه كرد:

ـ ( چه بگویم فرزندم؟ ... از دست من چه كاری ساخته است؟ ببین. اگر دیهٌ كاووس را حدس بزنی ، می توانم كمك رس تو باشم! )

ـ ( نمی دانم، نمی دانم. فقط به فرناز می اندیشم. پس از آن همه سرگردانی و دربه دری دركوه و دشت و بیابان، كاروانی كه به سوی اَرجان می آمد، مرا یافت و از مرگ حتمی نجات داد. در آنجا از زبان اهل قافله شنیدم كه در شهر زیبا و پر شكوه ارجان، عزیزی هست كه فریاد رس غریبان و مظلومان و از پای افتادگان است! )

ـ ( مرا شرمنده می كنی آقا فرید. شنیده ام هفته دیگر كاروانی به سوی استخر حركت می كند كه می تواند تو را به زادگاهت برساند. من نمی دانم كه دیه را از تو خواهند پذیرفت یا خیر، اما بی شك با تمام وجود به یاریت خواهم شتافت. )

غلام را صدا كرد و گفت :

( خداداد! ما میهمانی عزیز داریم كه تا هر وقت بخواهد بر جان و دل ما جای دارد. بهترین اتاق منزل را در اختیارش می گذاری . هر چه احتیاج داشت، فی الفور آماده می كنی ! )

فرید برخاست تا دستهای معاویه را ببوسد.

ـ ( چه می كنی فرزندم؟ در دین ما بر دست پدر و مادر بوسه می زنند. من كه كاری نكردم. وظیفه ام حكم می كند كه عاشق صادقی چون تو را زیر بال و پر خویش بگیرم، شاید پروردگار سبحان باران لطف و عنایتش را بر این بنده اش رحمت نماید! )

آرامش بر تن فرید كشیده شد. فرید آرام بود. نفسش به آرامی از چهار چوب سینه اش بیرون می ریخت. با معاویه وداع گفت و به اتاقی كه خداداد برایش آماده كرده بود، قدم نهاد و روی بستر نرم دراز كشید.

چشمانش را بست و در زمان پس نشست و به درون رخدادهای گذشته اش كوچید: استخر، فرناز، زندان، بیابان، كاروان، ارجان....

چشمانش را باز كرد و بر پنجره دوخت. دو چشم فرناز پشت شیشهٌ پنجره، محو و مه گونه، خیره به او بود. حیرت بر دل و دیده فرید ریخت. سرش را بلند كرد تا بهتر ببیند، ولی چشمانش گویی كه ترسیده باشند... پس نشست و دیگر هیچ. یك پنجره بود با شیشه آبی رنگ و فرید كه حیرت بر دیده و چشم وادریده خیره بر آن بود.

فرید لحظه ای به خود آمد.

سرش را بر بالش نهاد و در رویدادهای گذشته تن شویه كرد.

اشك به یاری اش آمد. دوان دوان. از چشمه چشمان دریایی اش ...